چو آفتاب از لب باممم پريد و رفت ؛
روزمرا به كام سياهي كشيد و رفت
چون شبنمي نهان زنظر درسكوت صبح
يكدم به برگ لاله و نسرين خزيد و رفت.
با اشك چون ستاره ی من همنشين نشد،
همچون شهاب گرم و گريزان دويد و رفت.
برگ مرا فشاند و به همراه خويش بُرد
چون باد بر درخت شفق آرميد و رفت .
خورشيد عشق بود كه درمغرب وداع
درسرخي حرير شفق آرميد و رفت.
چون جويبار بي خبر از سرنوشت باغ
فرياد مرغكان چمن را شنيد و رفت.
اي واي ازآن مسافر بي اعتنا كه دوش
در چشم ما نشان تمنّا نديد و رفت...
:: بازدید از این مطلب : 1112
|
امتیاز مطلب : 314
|
تعداد امتیازدهندگان : 78
|
مجموع امتیاز : 78